خیلی از دوستان میگویند:
«آقای معظمی، شما میگویید شاد باشید، میگویید ثروتمند شوید، میگویید میتوانید مسائلتان را حل کنید. امّا چطور؟ وضعِ مالیِ من اینطور است؛ یک خانه فلان قیمت است و درآمدم به این مقدار! هرگز نمیشود».
دائم از این حرفها میزنند و ظاهراً هم حرفشان درست است.
سوالشان این است که:
«لطفاً به ما ثابت کن که حرفهایت درست است، به ما ثابت کن که ما میتوانیم! که امیدی هست، که زندگی زیباتر از آنی است که ما فکر میکنیم».
و کارِ من همین است.
من چیزی را به شما نمیگویم مگر خودم انجام دادهباشم.
مطمئن باشید پشتِ هر گفتهی من، صدها شاهد مثال ایستاده است (که دستِ کم 3-4 مورد از خودِ من است).
من درسهای دانشگاهی تدریس نمیکنم.
من استاد دانشگاه نیستم.
من روشی را که خود، تمرین کردهام و به نتیجه رسیدهام و موفق شدهام را برای شما میگویم. البته شما مختارید از راهِ خودتان وارد شوید.
مشکلِ ما این است که:
ما میترسیم آرزو کنیم. میترسیم تجسم کنیم صاحب یک خانه هستیم. صاحب امکاناتی هستیم.
اولین مشکل این است. تا چیزی را باور نکنی به آن نمیرسی.
اما سوال پیش میآید که: «من چطور باور کنم صاحب خانه میشوم؟»
میگویم یک لحظه خودتان را تجسم کنید:
فرض کنید صاحبِ فلان خانه هستید. به مغزتان آدرس دهید. بروید و آن خانهها و رنگ و شکلش را ببینید. بگذارید مغزتان داشتنِ چنین چیزی را باور کند. به مجردی که باور کرد، راه میافتد. بزرگترین مشکلِ ما این است که وقتی چیزی را درخواست میکنیم، کمتر به آن میرسیم و دلیلِ عمدهی این امر این است که ما با استدلال و منطقِ عادی با آن مورد برخورد پیدا میکنیم.
ما ماشینِ قدرتمندی به نام «ناخودآگاه» داریم که اگر در جهتِ ما راه بیفتد، خودش را با جهان هستی هماهنگ کرده و همه راهها بر ما باز میشود و از شدت تعجب خندهتان میگیرد که چطور وقتی چیزی را باور کردید، حضور پیدا میکند!
برای خودتان وقت بگذارید و این مکانیزم را بشناسید.
وقتی آرزویی میکنید، بلافاصله قسمتِ خردِ عادی، خردی که ما همه داریم، فعال شده و میگوییم مگر میشود؟ چطور چنین چیزی امکان دارد؟
به خاطر بسپارید خردِ عادی کارایی ندارد و هرگز هم نداشته است!
اگر عادی فکرکنیم، میشویم مردمِ عادی. مردمِ عادی هم که دارند با مسائل عادی زندگی میکنند و زندگیشان هم که عادی است.
در شرکت و ادارهی شهر و ادارهی کشور هم چنین است. وقتی عادی فکر کنی، نتایجِ عادی برداشت میکنی.
«غیرِ عادی بودن» به چه معناست؟
یعنی که بفهمیم چه کسی هستیم و چه امکاناتی داریم و درک کنیم دیگران چطور به خواستههایشان رسیدهاند؟ چطور معجزهها رخ داده؟
دورۀ یکساله «بیزینس کوچینگ»
کلیدِ اینکه «ناخودآگاه» چگونه کار میکند را خدمتتان عرض میکنم؛ کاری که خودم آن را امتحان کردهام:
من وقتی آرزو یا خواستهای دارم، این را میدانم که میخواهم با آگاهم حل کنم ولی آگاهم محدود است. مثل این است که شما یک دوچرخه و یک هواپیما داشتهباشید. سرعتشان با هم متفاوت و غیرقابل مقایسه است. من با آگاهم تصمیم میگیرم که «چه چیزی به نفعِ من است».
به شما هم پیشنهاد این راه را امتحان کنید…
میخواهیم به فلان ماشین یا خانه برسیم، میخواهیم به فلان مقام یا موقعیت برسیم، یا میخواهیم جامعهمان خوشبخت شود.
هر ایدهای و هر فکری که هست، باشد.
به بزرگی و کوچکیاش فکر نکنید.
آن را تجسم کنید.
و بلافاصله مغزتان میگوید «چطوری؟»
کلید در اینجاست:
به او بگویید «نمیدانم. فقط میدانم که این را میخواهم».
مغزتان میگوید «نمیشود».
بگویید «من نمیدانم میشود یا نمیشود. باید بشود. من این را میخواهم».
به قول حضرت حافظ:
دست از طلب ندارم، تا کامِ دل برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
به مجردی که این را باور کردید، به مجردی که ناخودآگاه این را باور کرد و به مجردی که اراده و خواستِ شما را جهان هستی باور کرد، تمام سدها کنار میرود.
ولی باید باور کنید که شایستهی آن هستید و میتوانید آن را به دست آورید. با تمام وجودتان آن را حس کنید.
اگر مریض هستی، به پزشکت کمک کن.
میگویند صعبالعلاج است؟ بیماری خاصی است؟
پول و خوشبختی میخواهی؟
همه اینها در اختیار توست.
میتوانی همین امروز به پزشکت کمک کنی و بیماریات را محو کنی. به یک شرط که از صمیم قلب بخواهی، نه به زبان.
زندگیِ من پر است از افرادی که تغییراتِ فاحش کردهاند، نجات یافتهاند.
شاهدِ مثالش عزیزانِ خودم هستند. کسی که میگفتند تا چند ماه دیگر از دست میرود، سالهاست که زنده است و هر روز پیشرفت میکند. برای این که تصمیم گرفت کار جدیدی انجام دهد. من و شما میتوانیم…
به شرطی که نخواهیم همهی مسائلمان را بخش آگاه حل کند!
به خودتان بگویید «من نمیدانم چطوری، ولی این را میخواهم».
دائم بگویید این را میخواهم.
مثل یک بچهی لجوج، یک خانمِ پیگیر و سمج. بگویید من این را میخواهم. من شایستهاش هستم.
مغزتان میپرسد چطوری؟ بگویید من نمیدانم. تو بهتر میدانی. تو با جهان هستی در ارتباط هستی. راهش را پیدا کن. من نمیدانم. راهش را پیدا کن.
خردِ عادی را کنار بگذار و متفاوت فکر و عمل کن.
به خاطر داشتهباش:
برای رسیدن به دورترین نقاط، باید قدمِ اول را برداری.
قدمِ اول را باید همان اول برداری.
فکر نکن برای رسیدن به میلیاردها باید چیزی منفجر شود. نه! پسانداز کن. ولو یک ریال، ولو ده ریال. ولی پسانداز کن.
برخی میپرسند: چطور میشود با این پسانداز ثروتمند شوم؟ خواهش میکنم پسانداز کنید. من این را تجربه کردهام.
اشتباهِ آقایان در پساندازکردن این است که فکر میکنند باید پولِ قلمبهای بیاید.
درستیِ طرز فکر خانمها در کسب ثروت این است که با همان مقدار کمی که در اختیار دارند، شروع میکند. با خرید یک النگو، یک گوشواره، یک سکه و… کمکم صاحب خانه میشوند.
دورۀ یکساله «بیزینس کوچینگ»
همواره به یاد داشته باشید:
قدمهای کوچک هوشمندانه است و معجزه میآفریند.
قدمهای بزرگ، اکثرِ اوقات، تَوَهُم است.
ما به اهداف بزرگمان میرسیم اما با قدمهایی که امروز برمیداریم.
خودمان را باور کنیم.
به دنیای عظیمِ وجودت پی ببر و بدان «چه کسی» هستی.
اگر خواستی بدانی «چه کسی» هستی، کتابِ تاریخِ بشر را بخوان.
پدرانِ ما چندین نسل قبل، در غار زندگی میکردند و امروز با آسانسور بالا و پایین میرویم. سوار هواپیما میشویم. طرح داریم در کُرات دیگر زندگی کنیم؛ شهابسنگهای بزرگ و تهدیدِ زمین را منهدم میکنیم. برنامهریزی میکنیم از انرژی و خورشید و اتم استفاده کنیم.
چطو پدرانِ ما میتوانستند چنین چیزهایی را حتی تصور کنند؟
داستانهای «ژول وِرن» در زمانِ خودش تخیلِ جنونآمیز بوده ولی برای ما و بچههای ما پیشبینیهای ساده و خندهدار است! برای این که به آنها دست پیداکردهایم.
چطور پدرانِ ما که در غار زندگی میکردهاند، از سیلیکانی که از ماسههای دریا پیدا میکردند، ترانزیستور ساختند. اگر قرار بود با خردِ عادی باشد، جهشِ انقلابی در علم هرگز رخ نمیداد! و جالب است که تمام تحولاتی که ما امروز به عنوان تمدنِ جدید بشری از آن یاد میکنیم، ظرف ۱۰۰ سال اخیر صورت گرفتهاست.
قابل مقایسه نیست.
«تحول در اندیشه و مغزِ بشر رخ داده است».
تحول و انقلابِ فرهنگی و صنعتی رخ داده است.
انقلاب به معنای «دگرگونی در اندیشهها» و این انقلاب را امروز در «اندیشهی خود» ایجاد کن و محصولاتش را بردار.
همیشه بگو اگر من فرزندِ آن پدرِ غارنشین هستم، میتوانم به فلانجا برسم، چنان که او توانسته است. با یک تفاوتِ اندیشه.
چندهزار سال یا شاید هم میلیون سال طول کشیده تا تحول ذهنی در بشر رخ دهد. هر روزی، هر فردی، هر خانواده و هر شرکت و هر شهر و هر کشوری بتواند ظرف یک ثانیه تحول در مغزش ایجاد کند، تمام زمین، در کفِ دست او خواهدآمد.
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است
شادی و غمی که در امیدِ خطر است
با چرخ مکن حواله، که اندر رهِ عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
این شعر زمانی توسط خیّام گفته شده (حدود ۷۰۰ سال پیش) که این امکانات نبوده است. الان که ما به کُرات سفر میکنیم که باید از ایشان هم قویتر عمل کنیم. نه که ناامید باشیم!
۹۰۰ سال پیش ناصرخسرو قبادیانی گفت:
درختِ تو گر بارِ دانش بگیرد
به زیر آوری چرخِ نیلوفری را
امروز من و شما چه میگوییم؟ میگوییم نمیشود؟ نخواهد شد؟ چون تصمیم گرفتهایم که «نشود». خواهد شد به شرطی که خیلی سریع در مغز کلیک کنیم و بگوییم «میشود» تا «بشود».
با خود قرار بگذارید: به هیچ چیز، کمتر از بهترینهای خودتان رضایت ندهید.
هر روز کمی بهتر از دیروز عمل کنید. مطمئن باشید موفقیت سادهترین بهرهی زندگیِ شما خواهد بود.
دوستدارتان
محمود معظمی
دورۀ یکساله «بیزینس کوچینگ»
دیدگاهها و یا چکیده برداشتهای خود را از این مطلب، پایین همین صفحه بنویسید.