وقتی شرایط تغییر میکند…!
نمیدانم که شما هم شانس این را داشتهاید که یک پدربزرگ قصهگوی مهربان داشته باشید یا نه؟!
من از آن افراد خوشبختی هستم که هم پدربزرگهای خیلی خوبی داشتم و هم مادربزرگهای بسیار مهربانی.
خیلی از چیزهایی که در زندگیِ امروز، من از آنها لذت میبرم و به من کمک میکنند تا انسان مفیدتری برای خودم، خانوادهام، شرکتم، شهرم، کشورم و حتی دنیا باشم، همین آموختههای این بزرگانی است که خداوند همهی آنها را رحمت کند.
پدربزرگ پدر من، برای ما قصههای بسیار بسیار هیجانانگیزی میگفتند.
میخواهم یکی از داستانهای ایشان را برایتان تعریف کنم و با هم به یک نتیجهی مهم برسیم؛ یک نتیجه که برای من مفید بود و امیدوارم برای شما هم مفید باشد.
من قصه را از زبان ایشان نقل میکنم:
پادشاهی بود. دو پسر داشت به نامهای «ملک جمشید» و «ملک محمد».
پادشاه، چون پیر شده بود و میبایست جانشینان خود را تعیین کند و این جانشینان میبایست شایستهی این مقام میبودند، تصمیم گرفت این دو فرزندش را به یک سفر طولانی بفرستد که این جوانان در این سفر پخته شوند، تجربیات مختلفی یاد بگیرند. و وقتی که به کشورشان برمیگردند، یک جهانبینی داشته باشند که کمک کند که حکومت و کشورشان پایدار و باثبات و روبه رشد بماند (که این برای ما خیلی جالب بود. ما فکر میکردیم بچههای پادشاه نازپروردهاند. در ضمن پدربزرگم به ما خط میداد که اگر میخواهید باعث احترام و اعتبار خود و خانواده و شهر و کشورتان شوید، باید پخته شوید) و این جوانان در لباسِ مردمان عادی و بعضاً در لباسِ مندرس، در شهرها حرکت میکردند. از این دیار به آن دیار میرفتند که کسی آنها را نشناسد و در ضمن تجربه کسب کنند.
جایی رفته بودند، شانههایشان افتاده بود و خسته بودند؛ یک پهلوانی به آنها رسید و بر پشتشان زد که «صاف بایست». غمگین بودند و دور از خانواده. دلتنگ خانواده بودند. رفاه را ترک کرده بودند و مجبور بودند کارکنند تا زندگیشان را بگذرانند و سفر را به پایان برسانند. و حالا یک قویهیکلی به آنها تشر زده بود که نترس!
آنها هم گوش کردند و سرشان را بالا آوردند و سینه را جلو دادند. راه افتادند و حرکت میکردند. مدتی که گذشت، یک عده بر سرشان ریختند و کتکشان زدند. پرسیدند برای چه ما را میزنید؟(بیتجربه بودند) گفتن پدرسوختهها مگر شما نمیدانید اینجا نخجیر و شکارگاه است. حاکم در اینجا شکار میکند. شما دارید در اینجا راه میروید و شکارها را میپرانید. دو برادر پرسیدند چه کارکنیم؟ گفتند خم شوید و آهسته راه بروید که شکارها نپرند.
وقتی فهمیدند آنها قصدی ندارند، رهایشان کردند. آن دو جوان هم خم شده بودند و آهسته راه میرفتند.
مدتی بعد به جایی رسیدند که یک عده مردم گرفتندشان و کتکشان زدند. پرسیدند چرا ما را میزنید؟ نگو که آنجا سرقتی انجام شده بود و مردم به دنبال سارقین بودند. اینها را که خم و دولّا راه میرفتند، با سارقین اشتباه گرفتند و کتکشان زدند.
دو برادر گفتند: ما در نخجیرِ حاکم بودیم و به ما گفتند دولّا راه بروید.
گفتند: نه، کارِ بدی که نکردید که دولّا راه میروید. راست راه بروید. و دو برادر راست راه افتادند.
در ادامهی این داستان، اتفاقات زیادی رخ میدهد که از حوصله این برنامه فعلا خارج است. تا اینجا داستان را به خاطر بسپارید.
در این داستان، پدربزرگ داشت به ما یاد میداد که «شما باید یادبگیرید در هر شرایطی درک داشته باشید، ساده انگاری نکنید، کُلینگری نکنید، استنتاجِ کلی نکنید. تعمیم ندهید. البته در شکارگاه باید دولّا دولّا راه بروید که شکار در نرود. اگر جایی لزومی نداشت خم شوی، راست راه برو. اگر غمگینی، وا نده، سرت را بالا بگیر تا روحیهات عوض شود».
این که یک تجربه را بخواهیم برای تمام طول راهمان تعمیم دهیم، خیلی کار اشتباهی است.
چنان که من سراغ دارم یک آقایی است در یک شرکتی(رئیس است) که در جوانیاش عاشق خانمی شده و آن خانم به ایشان وفا نکرده و رفته و با کس دیگری ازدواج کرده است. حالا من ماجرا را فقط از زبان ایشان نقل میکنم. خانمهای آن مؤسسه و حتی آقایان، از دست ایشان در عذاب هستند. که ایشان دائم راه میروند و میگویند زنها فلاناند و بهماناند!
یعنی او کل زندگیاش را بر اساس آن تجربهی تلخ میسازد.
مثل ملک جمشید و ملک محمد که راست راست راه بروند و بگویند ما همیشه راست راه میرویم! نمیشود. گاهی در، کوتاه است و باید خم شوی. گاهی باید روی نوک پنجه پایت بایستی تا مثلا میوه از درخت بچینی. یا وقتی تیراندازی میشود، باید دراز بکشی روی زمین وگرنه ممکن است تیر به تو اصابت کند.
درکِ این موارد هوشمندیِ بشر است. موقعیتشناسیِ بشر است.
برای مثال من کسبوکاری دارم که رونق گرفته و وضعم هم خوب است. ناگهان اوضاع تغییر میکند و من نمیتوانم خودم را با شرایط جدید تطبیق دهم! شروع میکنم به دشنام دادن به زمین و زمان.
کتاب «چه کسی پنیرِ مرا جابجا کرد» را بخوانید.
شرایط عوض شده و من نمیخواهم عوض شوم!
میگویم من همیشه این کار را میکردم، باید همهچیز همانطور باشد. خب نمیشود. دنیا در حال تغییر است. کسبوکارهایی آمده که هرگز قبلاً وجود نداشته است. مثلا کِی فروش اینترنت یا کارت تلفن خارج از کشور در قدیم وجود داشته است؟ باید یادبگیریم و انعطاف را شرطِ موفقیت بدانیم.
انعطاف به این معنا که من شرایط را درک کنم. چیزهایی را که نمیتوانم تغییر دهم، با تبسم و شجاعت بپذیرم. آنهایی را هم که میتوانم تغییر بدهم، بدهم. و خردی از خداوند بخواهم به من این تشخصی را بدهد که بفهمم در کجا باید تغییر بدهم و در کجا ندهم.
دانلود سمینار «مأموریت زندگی»
داستانِ ملک جمشید و ملک محمد، یک درسی شد برای ما در کودکی.
البته ما در آن زمان به این روشنی و آنقدر قشنگ و زیبا استنتاج نمیکردیم؛ ولی پدربزرگ اثرِ خودش را گذاشت.
او یک زمانی کشاورزی میکرد اما هم سنش بالا رفته بود و هم شرایط عوض شده بود.
دیگر نمیتوانست با آن تکه زمین زندگیاش را بگذراند؛ پس تصمیم گرفت کاری دیگری انجام دهد.
فرزندانش را فرستاد تا تحصیل و رشد کنند و به جاهای بهتری برسند و آتیه روشنتری داشته باشند.
پدرِ ما که فرزندِ او بود، برای تحصیل از آشتیان به تهران آمد و نوههای پدربزرگ در تهران به دنیا آمدند.
و این تغییرات بر اساس همین انعطاف و درک موقعیت شکل گرفت.
همان کاری که پیغمبر خدا کرد. «اگر شرایط سخت است، هجرت کنید». حتی اگر هم سخت نیست، بروید و سفر کنید و جاهای دیگر را هم ببینید.
و فکر نکنیم که چیزی اگر از پدرانِ ما به ارث رسیده، ما هم عینا باید کارِ آنها را کپی کنیم!
زمانه عوض میشود.
همیشه درستی، درستی، انصاف، انصاف و مهربانی، مهربانی است.
در گذشته، مهربانی شاید بواسطهی صلهارحام تعریف و اجرا میشده است. اما الان ممکن است شما یک کارت تلفن به همسرت بدهید تا برود به فرزندش که در خارج از کشور است تلفن بزند. این هم مهربانی است هرچند پدرانِ ما چنین کاری نمیکردهاند!
عقل و خردمان را در جهت رشد و آسایش و بهرهجویی از امکانات جهان به کار بیندازیم. به ترتیبی که هم خودمان خوشحال باشیم و هم دیگران.
اگر چیزی در زمانِ خاصی کار نکرده، اشکالی ندارد. ممکن است در جایی دیگر کار نکند. اگر هم چیزی قبلا کار میکرده و الان کار نمیکند، باز هم اشکالی ندارد. منظورِ ما از زندگی این است که در رفاه و آرامش و صلح باشیم.
اگر لازم است دولّا دولّا راه میروم، اگر لازم است راست راه میروم، اگر لازم است تحصیل میکنم. تحصیل هم که شاخودُم ندارد.
همین الان که این مقاله را میخوانید، تجربه کسب میکنید و این خودش آموزش است.
زندگی خیلی بیش از اینهاست…
به شرطی که انعطاف داشته باشیم، تجربه کنیم و به خودمان این فرصت را بدهیم که، به جهانِ هستی، یکبار با دیدی غیر از دیدِ قبلی نگاه کنیم.
دوستدارتان
محمود معظمی
دانلود آموزشهای «محمود معظمی»
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.