وقتی فرزندانمان را بهجان هم میاندازیم!
به پیشنهادِ دخترم، یک فیلم گرفتیم. فیلم را گذاشتیم پخش شود و از همهی مهمانها و دوستانی که خانهی ما بودند، خواهش کردیم که بنشینیم و فیلم را با هم نگاه کنیم. فیلم معروفی به نام «گلادیاتورها» بود. به جایی رسید که دوربین نشان میداد که پشت صحنه، پیش از اینکه گلادیاتورها به میدان وارد شوند و در برابر قیصر با هم بجنگند، با هم صحبت میکردند؛ نمیدانستند که از این میدان زنده برمیگردند یا نه.
گلادیاتورها جنگجویانی بودند که تربیت میشدند که در میادین و مراسم مختلف با هم بجنگند و هرکسی که زنده میماند و طرف مقابل را میکشت، با نفر بعدی میجنگید. آنها در پشت میدان با هم دوست بودند. ولی روی صحنه باید با هم نبرد میکردند و یکی از آنها کشته میشد. وقتی این صحنه رسید، چندتا از خانمها گفتند ما طاقت دیدن این وحشیبازیها را نداریم؛ این قیصرها و آن رومیها چقدر وحشی بودند! فیلمِ جالبی بود.
وقتی فیلم تمام شد، از مهمانان پرسیدم: به نظرِ شما این فیلم، فیلم بدی بود؟
گفتند:ما از این وحشیبازیها بدمان میآید که دو آدم به جان هم بیفتند تا دیگران را سرگرم کنند.
پرسیدم: کار بدی است؟
گفتند: خیلی وحشیانه است.
اکثر جمع معتقد بودند که این عمل بسیار وحشیانه است که چند تا آدم یا حیوان را به جان هم بیندازیم، برای تفریح و سرگرمیِ خودمان. حالا بگذریم که دلایل آن چه بود.
گفتم: شما فکر میکنید که بساط گلادیاتوری جمع شده؟
گفتند: بله آنها در زمان رومیها بودند و دیگر نیستند.
یک مجله باز کردم. به آنها نشان دادم: «کنکوریها قبول شوید، برنده شوید، نفر اول شوید، نفر دوم شوید، کارنامهها، شاگرد اول، اگر درس نخوانی پدرت دوستت ندارد، ببین پسرداییات نصفِ توست و همه نمراتش ۲۰ است….» چه اتفاقی رخ میدهد؟
پدر عزیز و مادر محترم! ما همان قیصرها هستیم.
قیصرهای قرن بیست و یکم. بچههایمان هم گلادیاتور هستند. بچههایی که باید یاد بگیرند با هم دوست باشند، با هم همکاری کنند، همدیگر را حمایت کند، رشد کنند، به آنها یاد میدهیم فلانی را بکُش و برو جلو. به هر قیمتی که شده. برود جلو که چه کار کند؟
همهی دنیا هم که مال او باشد، باید آن را با کسی تقسیم کند! با چند نفر بگوید و بخندد، با کسی درد دل کند، از چند نفر راهنمایی بخواهد. ولی دیر شده و همه را کشته است.
ما والدین، قیصرانِ قرن بیست و یکم هستیم. چون بچهمان دانشگاه قبول نشده، احساس میکنیم که کشته شده. احساس میکنیم که دیگر راهی ندارد. خیلی از بچههایی که در کشور، پشتِ کنکور ماندهاند، در سرزمینِ غرب، سرآمدند!
ما قیصران قرن بیست و یکم هستیم. قیصران بیرحمی که عزیزترین موجودات زندگیمان، فرزندانمان، را به جان هم میاندازیم. بر سر نمره، بر سر برتری. «تو باید جلو بزنی!» قصد بدی هم نداریم. فکر میکنیم که اگر نمره بگیرند و دکتر و مهندس شوند، آخر و عاقبتشان به خیر خواهد شد.
با دقت بیشتری توجه کنیم…
چقدر انسان خوشبخت در کنارمان هست؟ چند نفر از اشخاصی که اطراف ما هستند، جرأت دارند بگویند «من خوشبختم!». چند نفر لااقل ساکتند و غر نمیزنند. مدارک تحصیلیشان را نگاه کنیم. من مخالف علم و درس نیستم. خودم هم پیشزمینههای علمی نسبتا معتبری دارم. به علم احترام میگذارم. سعی میکنم آدمی علمی و منطقی باشم و مستدل حرف بزنم. اما اینها با کشتنِ دوستان و عزیزان منافات دارد.
علم، و احترام به علم، آن است که گروهی حرکت کنیم. یکی استعداد ریاضی دارد و دیگری استعداد هنری. یکی میتواند شعر بگوید. یکی قلم روانی دارد. هرکسی در جای خودش. دلیل ندارد برای اینکه من موفق شوم، دیگری کشته شود. دلیل ندارد برای اینکه من دو قدم به جلو بروم، دیگری چهار قدم به عقب برود. همه میتوانند به جلو بروند. همه میتوانند بیست بگیرند. اصلا چه نیازی هست که نمره بیست بگیریم؟ مهم این است که بفهمیم!
اجازه بدهید از صحبت برادرم دکتر مسعود معظمی در آمریکا که صاحب یک مکتب روانشناسی هستند در تربیت بچههای استثنایی و عقبمانده، کمک بگیرم. در صحبتی که میکردند، برای اینکه جمعی را متقاعد کنند که روی این کار سرمایهگذاری کنند، استدلال کردند که:
«ممکن است که از جمع خواهش کنم که بفرمایید خطرناکترین میکروبهای جهان کجاست؟ میکروبهایی که با هیچ آنتیبیوتیکی از بین نمیرود؟» آنهایی که متخصص هستند میدانند: در بیمارستانها.
خطرناکترین میکروبهای جهان که هیچ درمانی برایش نیست، دربیمارستانها هستند. جایی که برای کسب سلامتی و بهبودی میرویم. درست آنجایی که برای بهبودی میروی، خطرناکترین میکروبهای جهان هم هست!
به همان استعاره، فرزندانمان را به جایی میفرستیم که خطرناکترین میکروبهای ضدخوشبختی در آن وجود دارد:
سیستمهای آموزشیِ ما. سیستمهای آموزشی که اگر بخواهند تغییر کنند، من و شمای پدر و مادر اجازه نمیدهیم. میگوییم بچههایمان از درسشان عقب میافتند. میگوییم آخر نقاشی و موسیقی و انداختن توپ در حلقه، شد کار؟ دَرسَت را بخوان تا برایت نان و آبی شود!
دانلود سمینار «خانوادهی خوشبخت»
ما قیصرانی بسیار بیرحم هستیم. قیصر، اُسرا را به جان هم میانداخت، نه فرزندانش را!
ما فرزندان خودمان را به میدان میفرستیم تا روح همدیگر را بکشند.
به آنها میدهیم تنها باشند، که اعتماد نکنند، که بیرحم باشند نسبت به خودشان و دیگران.
آنوقت چطور میتوانیم انتظار سعادت و خوشبختی داشته باشیم؟
خوشبختی، محصولِ زندگی در جمع است.
محصولِ اعتماد است و محصولِ عشق و محصول مسئولیتپذیری.
چطور میتوانم به بچهام بگویم تو کار خودت را بکن و به دیگران کار نداشته باش. کار خودش چیست؟
کارش «زندگی کردن» است. ما کاری جز زندگی کردن نداریم!
ارسطو میگوید:
تنها چیزی که بشر حق دارد تمام وقتش را صرفِ کسبِ آن کند، خوشبختی است.
هیچ چیزی مهمتر از این برای بشر در دنیا نیست! و ما داریم ریشهی این را نابود میکنیم.
باید به بچههایمان یاد دهیم اعتماد کنند، از هم بیاموزند، سخاوتمندانه آنچه را که میدانند به دیگری انتقال دهند، که «خوشبخت» زندگی کنند، که یک تبسم حاکی از احترام و اعتماد به خود بر لبانشان باشد. اینهاست درسِ زندگی…
یاد دهیم که:
اگر کسی افتاد، دستش را بگیر. نگو اگر بلند شود از من جلو میزند. مثل کشتیگیران قدیم. چرا اینقدر احترام داشتند؟ چون کشتی میگرفتند با حریف سالم. اگر میدانست دستش زخمی است، به این دست فشار نمیآورد.
یاد بگیریم که:
به بعضی از سنتها و ارزشهای قدیمی و فراموششده، که غبار زمان و غبار زرنگی بر آن نشسته، رنگ و بو دهیم.
بیاییم با هم شعار «بهتری» را به جای «برتری» انتخاب کنیم. هرکسی سعی کند که بهتر از «خودش» باشد. اگر من «برتریجو» باشم، هر کسی که موفق شود، خاری است به چشمِ من. اما اگر «بهتریجویی» باشم، هر روز خوشحال خواهم بود که دیروز چیزی را نمیدانستم و امروز یاد گرفتم. دیروز اینقدر کمک کردم و امروز بیشتر.
بیاییم:
فرهنگ تکروی را کنار بگذاریم. زندگیِ اجتماعی را ارج نهیم.
به عقاید هم احترام بگذاریم و به هم چیز بیاموزیم، تا خوشبخت شویم.
خوشبختی محصول بلوغِ روانی است.
اولین علامتِ بلوغ روانی، مسئولیتپذیری است.
به فرزندانمان بیاموزیم که مسئولیت بپذیرند. اول مسئولیت خودشان و بعد مسئولیت دیگران.
حسِ دیگران را درک کنیم. اگر ناراحت است، او را بیشتر ناراحت نکنیم و اگر خوشحال است، خوشیاش را بیشتر کنیم.
و یاد بگیریم که:
اخلاقِ بد قیصری را کناربگذاریم. گلادیاتور نپرورانیم. «انسان» بپرورانیم. که هم خودشان خوشبخت شوند و هم کمک کنند که جامعۀ خوشبختتر و سعادتمندتری داشته باشیم.
من هم از آن شب به بعد سعی کردم گلادیاتور پرورش ندهم. سعی کردم که فرزندانم خوشبخت باشند و سعادتمند.
شما عزیزان چه میکنید؟
دوستدارتان
محمود معظمی
دانلود آموزشهای «محمود معظمی»
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
سلام و درود. حرفهای شما همیشه به من احساس آرامش می دهد. طبق معمول از فرمایشات شما لذت بردم و سعی می کنم به کار بگیرم . شاید باور نکنید ولی شما برای من مثل فانوس دریایی هستید . دستتان را می بوسم و برایتان آرزوی سلامتی دارم.
سلام استاد . بسیار عالی بود . ولی چرا انسان های فهمیده ای مثل را شما را در راس پست های تصمیم گیر وزارت آموزش و پرورش قرار نمی دهند ؟!.. چرا ؟