فقط گوش کن…!
عادت دارم صبح یا بعدازظهر قدم بزنم.
وقتی در کانادا ساکن بودم نزدیکِ محل زندگی من در ونکوور، یک اقیانوس و یک مسیر زیبا وجود داشت.
در آنجا ۵ تا درخت بود که دوستانم هم میدانند که این ۵ تا درخت، دوستانِ من شدند.
گاهی اوقات هم میگویم که معشوق من شدند.
چرا اینها دوستان و معشوقِ من شدند؟!
یک روز صبح که قدم میزدم، به نزدیکی این درختان که رسیدم، به نظرم رسید که صدایی شنیدم.
دوروبرم را نگاه کردم و چشمم به این درختها افتاد.
احساس کردم که این درختان با من حرف میزنند اما این یک توهم نبود.
کمی ایستادم و به آن درختی که بارها و بارها از کنارش عبورکرده بودم، نگاه کردم.
به من گفت: آقا، شما آدمی؟
گفتم: ظاهرا بله، من آدمم. موضوعی هست؟
گفت: من با شما حرف دارم.
گفتم: خیلی خوشحال میشوم حرفهای شما را بشنوم.
گفت: همین، چون احساس کردم آمادهای دارم با شما حرف میزنم.
همینکه شروع کردم به حرف زدن با او، درختانِ دیگر هم شروع کردند به حرف زدن و گفتند ما هم حرف داریم.
مدتی که گذشت دیدم پرندهها هم آمدند.
گنجشکها و مرغان دریایی.
و شلوغ شد…
نشسته بودم و نگاه میکردم.
به زبانِ دل با هم حرف میزدیم.
گفتم:حرفتان چیست؟
گفت: سوال کن تا جوابت را بدهم.
گفتم: به من یک نصیحت و راهنمایی بکن.
کمی با ناباوری به من نگاه کرد و گفت: شما چه موجودات عجیبی هستید. ما به شما غبطه میخوریم، شما راه میروید، حرکت میکنید، تغییر ایجاد میکنید ولی ما پایبسته در زمین هستیم. اختیارِ زیادی نداریم. ولی به خاطرِ عمرمان، به خاطرِ اینکه سالهای سال است که من اینجا هستم، خیلی آدم دیدهام. خیلی تغییرات را دیدهام. من لااقل ۱۰۰ سالی هست که در اینجا زندگی میکنم.
خیلی به فکر فرو رفتم…
گفت: وقتی پیر و خشک شدم، وقتی مرا ببُرید، تمام داستانهایم در مقاطعم هست:
این که چقدر باران آمده.
باد از کدام طرف بوده.
نور از کدام طرف بوده.
رطوبت در چه سالی بیشتر و در چه سالی کمتر بوده.
تمامِ اینها داستان دارند. فقط اهلِ راز میتوانند این را بفهمند.
پرسیدم: اهلِ راز چه کسی است؟
گفت: هر کسی که گوش شنوا داشته باشد.
پرندهها آمدند…
گفتند: آقا، ما از شما آدمها شکایت داریم.
ما برایشان میخوانیم و میخواهیم خوشحالشان کنیم.
میخواهیم توجهشان را به زندگی جلب کنیم که چقدر قشنگ است و میخواهیم خوشیهایمان را با آنها تقسیم کنیم ولی به ما گوش نمیدهند.
الان کسی به صدای من گوش نمیدهد دائماً رادیو گوش میکنند و تلویزیون نگاه میکنند یا روزنامه میخوانند. تازه آن هم موضوعِ خاصِ عادی.
هیچ کس نمیآید به حرفِ ما گوش دهد.
پرسیدم: شما به انسانها چه میگویید؟
گفت: ما به آنها میگوییم مضطرب نباشید.
گفتم: خب به من بگو که چطور مضطرب نباشم؟چون مضطرب هستم به اینجا مهاجرت کردهام و خیلی مسائل را باید حل کنم. نمیدانم عاقبتم چه خواهدشد.
گفت: مرا نگاه کن. ببین چقدر قشنگ میپرم و چقدر قشنگ میخوانم. نه بیمه دارم و نه بازنشستگی. هر روز باید غذایم را تهیه کنم. یخچال و فریزری ندارم. سیستمِ توزیع غذایی برای ما وجود ندارد. خودم باید غذایم را تهیه کنم. شب که میخوابم باید مراقب باشم گربه یا حیوانِ دیگری نیاید و من را بخورد. روز باید مراقب باشم کسی به من حمله نکند.
زندگیِ من همواره پر از خطر است. و پر از بیم و امید. ولی من میخوانم، پرواز میکنم، بچهدار میشوم.
با تمام سرما و گرما و کم و زیاد، زندگی میکنم. یاد گرفتهام که با اینهمه باز هم بخوانم.
من با زندگیِ خودم، دارم راه زندگی کردن را به شما یاد میدهم.
من همنوعم را گاز نمیگیرم. دانهی او را برنمیدارم.
هر کسی سعی میکند در مسیرِ خودش زندگی کند.
حقایقِ زندگی را هم میپذیرم.
تا به حال فکر نکرده بودم که یک گنجشک بتواند اینهمه مطلب به من یاد بدهد.
پرندهی دیگری که ما به آن بلبل میگوییم، آمد.
گفت: چرا مرا توی قفس میاندازید؟
گفتم: آخر ما شما را دوست داریم.
گفت: این چه نوع دوستداشتن است که مرا اسیر میکنید؟ من نباید در قفس به دنیا بیایم و در قفس بمیرم. من باید آزاد باشم و شما از آزادیِ من لذت ببرید.
گفتم: آخر اگر شما را ول کنیم، میروید.
گفت: نه جانم ما نمیرویم. شما محیط را قشنگ درست کن، نه تنها من، بلکه دوستانم هم میآیند. کاری میکنم که در محلِ کارت همه برایت بخوانند. ارکسترِ جهان برایت آواز بخواند. کاری میکنم دنیا برایت پر از لذت و شادی شود. ولی تو درختی باقی نمیگذاری، رطوبتی نمیگذاری، گلی نمیگذاری. همه را خراب میکنی و میخواهی ساختمان بسازی. جایی برای طبیعت و برای من نگذاشتهای.
راستش را بخواهید خجالت کشیدم!
درختِ دیگری گفت: شما میآیید از زیر سایهی ما عبور میکنید. با هم بحث میکنید، غر میزنید که فلانی چند سالِ پیش در حقِ من این بدی را کرد. باید ادبش کنم. ما تعجب میکنیم چرا الآن را داری به خاطرِ گذشته خراب میکنی. ما بسیار دیدهایم. این کارها نتیجه ندارد. بیایید از ما بپرسید! ما به شما خواهیم گفت.
من انسانهای بسیاری را دیدهام که مغموم زیرِ سایهی من نشستهاند که چه کنند.
و ما متأثر میشویم که ای کاش اختیار این آقا یا خانم را داشتیم.
تو میتوانی راه بروی و این همه اختیار و انتخاب داری. چنان که انتخاب کردهای زیر سایهی من بنشینی.
میتوانستی بروی در آفتاب یا دریا شنا کنی. ولی من نمیتوانم.
اگر باران نبارد یا به عمقِ آب دست پیدا نکنم میمیرم.
ولی شما اگر اینجا خشک باشد میتوانید بروید جای مرطوب.
میتوانید آب را به جایی که هستید بیاورید.
این همه اختیار داری باز هم ناامیدی؟ باز هم مأیوسی؟ باز هم برای یک لقمه غذا همدیگر را میکشید؟ مگر چقدر میخواهی بخوری؟ چقدر لازم داری؟
من نمیگویم رشد نکنید.
رشد کنید و همه چیز هم داشته باشید ولی یادتان باشد که مهمترین کارِ شما زندگی کردن است. شما اصل را رها کرده و به فرع چسبیدهاید.»
دردسرتان ندهم. دیدم اینها خیلی حرف دارند. به آنها گفتم: نه برای امروزم بس است.
حقیقتش تا به حال فکرنکرده بودم که اینقدر گفتنی را میشود از شما شنید.
خندهای کردند و گفتند: اگر گیرندهات میزان باشد، همه دنیا دارد با تو حرف میزند. حتی آن سنگها. ما با آن سنگها حرف میزنیم و آنها هم با ما. دنیا زنده است.
فقط شما نیستید. شما هم جزئی از دنیا هستید. یکی از درختها خندید و گفت: کلاغ! آن داستان را برای آقا تعریف کن.
کلاغ که تا آن موقع ساکت نشسته بود، با حالتی متأثر گفت:
من رفته بودم در باغی که میوه بخورم. جمعی در آن باغ مهمان بودند و داشتند غذا میخوردند. به صاحبخانه گفتند چقدر باغات قشنگ و دلپذیر است.
صاحبخانه گفت: بله همینطور است ولی این کلاغها ما را بیچاره کردهاند.
از او پرسیدند: چطور مگه؟
گفت: میآیند روی درختان و میوهها را میخورند و گلها را میچینند. سروصدا میکنند. مزاحم هستند.
از کلاغ پرسیدم: از مهمانان کسی چیزی نگفت؟
کلاغ گفت: چرا یکی از مهمانان انسان فهیمی بود و مثل این که زیستشناس و صاحب علم بود. به صاحبخانه گفت تا آنجایی که من اطلاع دارم میلیونها سال است که کلاغها اینجا زندگی میکنند. شما مهمانِ ناخواندهاید، نه کلاغها. اگر آمدهای و سرزمین کلاغها را تصرف کردهای، سهم او را بده. نسل آنها را از بین نبر.
خیلی به فکر فرو رفتم که ما چقدر از حقیقتِ زندگی غافلیم.
اما آنها راهنمایان هستند.
همه راهنمایی و با جان و دل صحبت میکنند.
ما گوش نمیکنیم. سردرگریبانِ خودمانیم و داریم در مسائل خودمان غوطه میخوریم و در یک جای غلط به دنبال سعادت و خوشبحتی میگردیم.
از آن روز به بعد، من با آن ۵ تا درخت دوست شدم و باور کنید یا نکنید، اگر کسی مرا هنگامِ عبور از کنارِ این درختان ببیند، خواهد دید که در کنارشان میایستم، دستی به آنها میکشم و از آنها تشکر میکنم که به من درس زندگی را به اندازهی فهمم یاد دادند.
پرندهها را دوست دارم.
پنجره را باز میکنم تا ببینم صدای پرندهای میآید؟
میتوانم به او دانهای بدهم؟
سگ و گربه و …
بقیهی موجودات، همه اجزای زندگی هستند.
دنیا بدونِ اینها لطفی ندارد.
این که ما متخصصینی تربیت کنیم که دنبال سگها بیفتند و آنها را به طرز فجیعی بکشند، کار زشتی است.
چه کسی گفته که ما حق داریم زندگی کنیم و آنها حق ندارند؟!
آنها که قبل از ما روی کره زمین بودهاند.
آلودهاند؟
کمکشان کنیم که آلوده نباشند.
به آنها واکسن بزنیم. آنها هم جزوِ این حیات هستند.
کی گفته که اینجا فقط مالِ من است؟
کی گفته فقط من حق زندگی دارم و مار و خرس و سگ و گربه حق ندارند؟
ما حق نداریم به حریم آنها تجاوز کنیم. این کارها را میکنیم که خوشبخت نیستیم.
یادمان بیاید و بیدار شویم…
برای گربهها و سگها و پرندهها غذا بگذارید.
وقتی بنایی میسازید، در آن درختی بکارید و به آن آب دهید.
آنها بخشی از زندگی هستند. آنها نباشند، یک جایی از خوشبختیات کم است.
آنها هم مثل عزیزانِ ما هستند.
آدمهای خوشبخت، در دنیا متصلاند.
متصل به همه اجزای دنیا.
چیزی از این اجزا کم نمیکنند.
اگر کاری میکنید، مثلا مجبورید درختی را از جایش بردارید، به جایش ۱۰ درخت بکارید تا زندگی تعادلش را حفظ کند، تا هم شما و هم فرزندانتان خوشبخت باشند و زیر سایهی درخت باشند.
من مطمئنم اگر شما خلوت کنید، با خودتان کنار بیایید و وقت بگذارید، خواهید دید که خیلی جاها برای خوشبخت زیستن وجود دارد.
یک داستانی یادم آمد…
پدرِ من، از پدرش که پدربزرگِ من باشد نقل میکرد که روستازاده بودند، میگفت:
به ما گفته بودند وقتی دست میبری تا از این انبان گندم درآوری و در انبانِ دیگر بریزی، لای انگشتانت را بازکن و بگذار مقداری گندم از لای انگشتانت بریزد (به اصطلاحِ خودشان، دستت ریزش داشته باشد)
پرسیدم: خب چرا این گندمها را حرام کنیم؟
گفت: این حرام کردن نیست. مورچهها و پرندهها هم سهمی دارند.
کشاورزان قدیمی و اصیل هم میدانند.
وقتی درو میکنند، مقداری خوشه به جا میگذرند و زمین را پاک نمیکنند برای عدهای به نام «خوشهچین» تا بیایند و از داخل زمین بردارند.
مقداری هم سهم پرندهها شود.
عزیزانم، دستِ ریزش داشته باشیم و مقداری از پولمان، وقتمان و انرژیمان را صرف کنیم.
خوشبختی در عینِ «دَهِش» است.
بده تا بستانی.
همانطور که کشاورزی، بذری را میپاشد تا در بهار و تابستان درو کند.
ما هم مثلِ او جرأت کنیم و بکاریم تا بار درو کنیم.
دوستدارتان
محمود معظمی
دانلود آموزشهای «محمود معظمی»
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
15 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
من هم واقعا لذت بردم ممنونم
با درودفراوان خیلی عالی بود من کتاب معجزه انضباط شخصی بریان ترسی را تمام کردم بعد این را دیدم خوندم خیلی برای من تاثیر گذار بود واقعا این مطالب دید ادم ها را نسبت به دنیای اطرافش یا برخوردش با همه تغییر می دهد من واقعا لذت بردم امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید
این متن زیبا چقدر در من تاثیر گذاشت درون این متن حقیقتی خوابیده بود که لذت بخش بود
سلام. خیلی قشنگ بود. موقع خوندن فقط اشک ریختم. تشکر از شما بابت این مقاله زیبا.
سلام استاد
خیلی ممنون به خاطر مقاله زیباتون
واقعا زیباترین مقاله ای بوده که تا الان خوندم خیلی خیلی دلنشینه
درود بر استاد معظمی عزیز
آموزشها و مقالات شما روان و دارای کارایی بالاست
ازشما متشکرم
سلام به آقای دکتر معظمی سپاسگزارم
و تشکر می کنم به خاطر مطالب خوبتان ، من هر گاه مطالب شما را می خونم یک گرمای خاصی توی وجودم حس می کنم
بسیار عالی و فوق العاده مثل بقیه مطالبی که از شما آموختم و باعث شدید که امروز درس مهمی از طبیعت بگیرم و هرروز بیشتر و بیشتر سپاسگزار خداوند بزرگ باشم و آرزوی سلامتی برای شما جناب دکتر معظمی عزیز
عالی بود .مرسی از شما آقای دکتر
سلام میخواستم با ایشون در رابطه با افسردگی و اضطراب و وسواس مشاوره داشته باشم چطوری میتونم با ایشون در تماس باشم
بسیار زیبا و آموزنده بود درس زندگی بود اما حیف که هزینه تهیه دوره ها را در حال حاضر ندارم
بسیار زیبا و آموزنده بود درس زندگی بود من خیلی افسرده هستم وقتی مطالب شما را میخونم انرژی میگیرم اما حیف که هزینه تهیه دوره ها را در حال حاضر ندارم
با درود به استاد معظمی عزیز عالی بود وامیدوارم که که ماانسانها به دانش خودمان عمل کنیم
بسیارعالی وآموزنده.سپاس ازشما برای مطالب آموزندتون.
بسیار عالی و آموزنده بود
با سپاس جناب معظمی