این داستان شگفتانگیز، واقعی است!
به دلیل حرفهای که انتخاب کردم، شانس این را دارم که به شهرهای متفاوت سفر کنم، عزیزانم را در شهرهای مختلف ببینم، با فرهنگشان، با دیدگاهها و نگرششان نسبت به خودشان، انسان و خیلی چیزهای جدید و قشنگ آشنا شوم.
یکی از شانسهایی که دارم این است که با صنایع مختلف آشنا میشوم.
چون یکی از کارهای من، مشاوره دادن به مدیران است. به عبارت دیگر، coachشان میکنم.
در یکی از کارگاههایی که داشتیم، یکی از مدیرانِ جوانِ بسیاربسیار موفق، در پایان جلسه از من خواهش کردند که پس از صرف شام، باهم برویم و از کارخانهی ایشان بازدید کنیم. با اینکه وقت تنگ بود، پذیرفتم و رفتیم…
یک جوانِ بسیار هوشمند و سختکار و پرتلاش که از شهرِ دیگری به این شهر آمده بود و در آنجا سرمایهگذاری کردهبود و پارچههای مرغوب و قابل رقابت (حتی با محصولات مشابه خارجی) را برای مبل تولید میکردند. خیلی تحسینشان کردم.
از بخشهای مختلف دیدن کردیم.
دیدیم که کارگران سه شیفت کار میکنند و در برخی قسمتها، در ساعت ۱۰ شب، تعدادی از کارگرانِ خانم مشغول کار بودند.
مهندسینی بودند که نظارت میکردند.
بسیار خوشحال شدم که در دل شب، این سیستم در حال ایجاد ارزش است و کار ایجاد میکند.
یکی از گلههایی که ایشان کرد، خیلی شگفتانگیز است! گفت:
«یکی از ادارات مربوطه به آنجا مراجعه کردهاند و گفتهاند: شما متولد یک شهر دیگر هستید. چرا به اینجا آمدهاید؟!»
خیلی در ذهن من ماند که به جای اینکه از او تقدیر کنند، چنین چیزی به او گفتهاند!
البته بعدها شهردارِ آن شهر از ایشان تقدیر کرد و شرایط خیلی خوبی هم به ایشان پیشنهاد داد که سرمایهگذاری کرده و کارشان را گسترش دهند.
به اینگونه افراد میگویند «کارآفرین».
یعنی چنین افرادی «ایده» دارند، «جرأت و توانمندی» دارندکه پولهای سرگردانی به سمتِ آنها جذب شود و هم خودشان سود کنند و هم کار ایجاد کنند و هم ارزشافزوده برای محیط ایجاد کنند.یکی از جاهایی که بازدید کردیم، اتاق بزرگی بود که نمونهی کارهایشان را در آنجا گذاشتهبودند.
و داستانِ ما از اینجا شروع میشود…
وقتی پارچهها با رنگها و طرحهای مختلف را ورق میزدند و من نگاه میکردم، به یک پارچهای که رسید، شروع کرد به خندیدن!
گفت این پارچه داستانِ جالبی دارد. این پارچه از بس که مرغوب است، پشت و رویش قابل استفاده است.
گفت: «در یکی از فروشگاههایی که ما در یکی از شهرها داریم، خانمی مراجعه کرد و قیمت این پارچه را پرسید. فروشنده از سرِ شوخی گفته: خانم اگر از این روی پارچه استفاده کنید، ۱۰۰۰۰ تومان و اگر روی دیگر آن استفاده کنید، ۱۵۰۰۰ تومان است. حالا خودتان میدانید!
خانم هم کمی نگاه کرده و متری ۱۰۰۰۰ تومان آن پارچه را خریده و به منزلش رفتهاست.
فروشندهها میخندیدند که یک شوخی کردهبودند و آن خانم هم باور کردهبود!
(قیمتها فقط مثال است!)
جالب اینجاست که:
آن خانم، مدتی بعد به فروشگاه مراجعه کرده و گفت: «من نظرم عوض شده و میخواهم از آن یکی روی پارچه استفاده کنم، این هم مابهالتفاوتش».
از شدتِ خندهی فروشندهها جو عوض شده بود کسی نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد.
تبسمی کردم و عرض کردم که:
«مجسمهی این خانم را باید از طلا ساخت. گوهرِ وجودِ این زن را باید پیدا کرد، سرِ سنجاق کرد و به تکتکِ ما یاد داد. اگر خداوند اجازه میداد، باید دستِ این خانم را میبوسیدیم».
او بزرگترین معلمِ من در دلِ تاریکیِ شب بود. اصلاً قرار بود من به آن کارخانه بروم که آن درس را یادبگیرم که بعدها به شما مخطبان عزیز منتقل کنم.
شاید بعضیها فکرمیکنند این خانم سادهلوح و کند ذهن است.
ولی من ابداً چنین احساسی نداشتم.
این خانم خیلی درستکار است. هیچکس نمیفهمید که او کدام روی پارچه را استفاده میکند.
هیچوقت به خودش و دیگری دروغ نگفتهبوده است. برای چه یکی دیگر باید به او دروغ بگوید؟
او سادهلوح نیست، «صادق» است. درستکار است و دلیلی برای دروغ گفتن نمیبیند.
این که حرف فروشنده را باور کرده، برای این است که هیچوقت دروغ نگفته. آفرین به پدر و مادر ایشان. احسنت بر آن خانوادهای که چنین فرزندی تربیت کرده است.
یکی از دوستانِ من در یک مجلسی تعریف میکرد که مردمانِ فلان کشور، مردمان بسیار سادهلوحی هستند. پرسیدم چطور؟
او گفت: در این کشور، مردم هر چه را که میگویید، باور میکنند…
و شروع کرد به تعریفکردن از شیرینکاریهایش که چه کارها کرده و مردم آن کشور باور کردهاند و اینکه او چقدر به آنها خندیده است!
گفتم «خب، چرا باور کردند؟ نقص در آنهاست که به تو اعتماد کردند و حرفهای تو را باور کردند؟ یا نقص در من و شماست که از این اعتماد سوءاستفاده میکنیم؟ کشورِ آنها آبادتر است یا کشورِ ما؟ آنها موفقترند یا ما؟ آنها خوشحالترند یا ما؟»
اصلاً خندهدار نیست که به یک فرنگی، لقب «سادهلوح» بدهیم در حالی که او به ما اعتماد کردهاست.
آن خانمی که آمده بود تا ۵۰۰۰ تومان اضافی را بدهد، خوشحالتر است یا ما که میخواستیم پول را از او بگیریم؟( البته دوستانِ ما در آن فروشگاه، پول را نگرفتهاند)
من اگر به جای پرسنل آن فروشگاه بودم، به این خانم پارچهی اضافی هدیه میدادم! و از ایشان تقدیر میکردم.
هیچکس او را کنترل نکرده بود. باورِ خودش بوده است که او را مجدداً به آن فروشگاه بازگرداندهاست. با خودش فکر کرده که «چرا من باید از آن روی پارچه استفاده کنم و پول کمتری بپردازم؟ حقِ من نیست! قرارِ ما این است!»
او تعهد دارد. چرا دروغ گفتن و خطاکردن آنقدر باید رایج شود که تحت عنوان زرنگی به یک ارزش تبدیل شود؟ فرزندانمان را درستکار باربیاوریم. و این میسَر نخواهد بود مگر آن که خودمان درستکار باشیم.
اگر در قبیلهی دزدها زندگی کنیم، باز هم ارزشِ آدمِ درستکار بیشتر خواهد بود. چون دزد هم پولش را نزد آدم درستکار خواهد گذاشت.
دورۀ یکساله «بیزینس کوچینگ»
اگر ما به این موضوع میبالیم که کوروش به عنوانِ یکی از بزرگترین پادشاهانِ ما، وقتی سرزمینی را فتح میکرد، مردمانش را در دینشان آزاد میگذاشت و آنها میتوانستند نیایشِ دینِ خودشان را داشته باشند و در انتخابِ مراسم و فرهنگشان آزاد باشند. و همین موضوع سبب شده که کوروش مورد احترام باشد و پس از ۲۵۰۰ سال همچنان مردم برایش احترام قائل هستند، چرا خودمان یاد نمیگیریم؟ چرا از دیگری تعریف میکنیم؟ خودمان هم انجام دهیم…
درستکار باشیم. بله، سخت است!
من معتقدم که اگر اساس و بنیانی وجود دارد، بر شانهی مردمانِ درستکارِ این کشور است. روزی و خیرِ ما از آنجا میرسد که هنوز درستکاری را فراموش نکردهایم. به همین جهت هم هست که این داستان در شما اثر میگذارد. این یک داستانِ حقیقی است.
شاید پس از ماهها و سالها، یک خانم کاری کرده که من و شما را تکان میدهد. قدرت، این است. ارزشها همیشه ارزش هستند. چه قبول کنیم و چه نکنیم.
اما یک نکتهی ساده:
هزاران نفر خوانندهی این مطلب هستند. آن خانم رسالتش را انجام داد. کاری از این بالاتر؟!
من و شما هم میتوانیم با رفتارمان دنیا را تغییر دهیم؛ حتی اگر خودمان خبر نداشتهباشیم!
و وقتی من خواستم از آن اتاق در آن کارحانه، خارج شوم، به آن کارآفرین جوان گفتم: «از شما متشکرم. من خسته بودم و احتیاج به استراحت داشتم. ولی حسی در درونم به من گفت جواب منفی به پیشنهاد این جوان نده و با او برو؛ و من الآن متوجه شدم که برای چه به اینجا آمدم! برای این که این درس را یاد بگیرم».
بیاییم با خودمان قرار بگذاریم که:
راستگو و درستکار باشیم. به هر قیمتی.
ممکن است در کوتاهمدت ضرر کنیم و فرصتهایی را از دست بدهیم. ولی باور کنید خیلی سودمند خواهدبود. اولین و مهمترین سود آن هم احترامبهخود و رضایت از خویشتن خواهد بود. این را نمیشود، خرید. بلکه باید آن را در خودمان، فرزندانمان، شرکتمان، شهرمان ایجاد کنیم.
این یک ارزش است. ارزشی که من و شما آن را درست و انتخاب میکنیم.
تصمیم بگیریم که درستکار باشیم.
دورۀ یکساله «بیزینس کوچینگ»
در یک داستانی،که در برنامههای پیشین هم عرض کردم، گفتم که:
یک آقایی که تازه ازدواج کرده بود، از سرِکار دیر به خانه میآمد. خانمش همیشه منتظر بود که همسرش کِی میآید؟!
این آقا تعریف میکرد که برای شیرینکاری، من ساعت ۱۰-۱۱ میرفتم و خانمم به خواب رفتهبود. من ساعت را به عقب و مثلاً ساعت ۷ برمیگرداندم. بعد بیدارش میکردم و میگفتم الآن چه وقتِ خواب است؟ خانمم بلند میشد و ساعت را نگاه میکرد و عذرخواهی میکرد.
ظاهراً کارِ بانمکی است! ولی دروغ و بیرحمی و بیانصافی است. هیچ هم خنده ندارد.
من و شما باید نشان دهیم که:
شایستهی احترام هستیم. هرکس به ما اعتماد کرده، باید نتیجه مثبت بگیرد (خواه همسرمان باشد، خواه فرزندمان، یا ادارهی مالیات و بیمه و شرکتمان و…). اگر ضرر میکنیم، از مجاریِ قانون اقدام کنیم. ممکن است در کوتاهمدت ضرر کنیم اما در درازمدت، به درستکاری مشهور خواهیم شد.
نقل میکنند که:
مسلمانانِ دورهی اول، چون قرآن را نمیفهمیدند و هنوز قرآن به طور کامل نازل نشدهبود به دور حضرت محمد (ص) که لقب «محمد امین»داشت، جمع میشدند.
اگر مسلمانیم، این رفتارها را یاد بگیریم. سخت است ولی یاد بگیریم.
تصمیم بگیرم امانتدار و درستکار باشم.
شاید خیلی جالب باشد که دست در جیب کسی کنم و بی آن که متوجه شود، پولش را بردارم. اما میدانید در مقابلش چه چیزی را از دست خواهمداد؟ احترامبهخود، اعتمادبهنفس، رضایت از خویشتن.
میدانید چرا؟
برای این که یواشکی دست در جیبِ او میکنم. اگر کارِ درستی است پس چرا روز روشن و در انظار این کار را نمیکنم؟ خودم هم میدانم که خطاست.
با هم تصمیم بگیریم. باور کنید من و شما مثل آن خانم هستیم.
کمک کنیم تا با رفتارمان، زندگیمان را بسازیم. شهر و شرکتمان را بسازیم.
مشتریها و اداره و سازمانمان را خوشحال نگهداریم. کشور و ملتمان را سربلند کنیم.
ایمان و دینمان را سربلند کنیم. فقط با رفتاری که امروز، من و شما انتخاب میکنیم.
دوستدارتان
محمود معظمی
دورۀ یکساله «بیزینس کوچینگ»
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
8 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
آفرین به اون خانم که بدون برنامهریزی قبلی ، یک کتاب درس را با یک عملکرد ساده ارائه دادند ، و ممنون از شما که ما رو هم در این فراگیری سهیم کردید استاد عزیز و ارجمند
یک نکته که درکارهای کارآفرینی و کارخانه ها و شرکت های به اصطلاح افراد موفق وجود دارد دادن چندغازحقوق به کارگرانست. ظلم درسزمین ما ژنتیکی شده آقای معظمی.
ممنون استاد مطالبتون عاليه
با سلام
چطوری باید وارد کانال تلگرامتون بشم؟
سلام از توجه شما متشکریم لینک کانال رسمی محمود معظمی در تلگرام: https://t.me/moazamica
سلام وخسته نباشید خدمت استاد بزرگوارم .من به دلایلی نتونستم در کلاسهای شما حضور داشته باشم.میخواستم بدانم چطور میتونم سیدیهای کلاسها را تهیه کنم؟ با تشکر از زحمات شما…سپاس…
درود
بسیار عالی مثل همیشه پرازدرس زندگی
سپاس از استاد
باسلام خدمت استاد معظمی گرامی
من با اینکه در ارومیه زندگی می کنم و فرصت حضور در سمینارهای باارزش شمارا پیدا نکردم ولی از طریق کانال تلگرام مطالب شما را دنبال می کنم واقعا دست مریزاد که کار بزرگی انجام می دهید.من که مدتها بود خودم را دوست نداشتم الان با خودم آشتی هستم و در بدترین شرایط لبخند بر لب دارم. راستی مدتی است عکس هایم با لبخندی عمیق است که خیلی دوستش دارم و کاملا دبدگاهم در مورد زندگی عوض شده .شما بک روانشناس اجتماعی کامل هستید .ممنون از بابت مطالب با ارزشتان.
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند