او یک «طعمه» نیست!
دختر خانم جوانی با ظاهری خوب، آراسته، مؤدب؛ وارد اتاق میشود و شروع به صحبت میکند.مسئلهاش را اینطور باز میکند که:
پدر و مادرم به خصوص مادرم، دائم مرا نفرین و تحقیر میکنند. آرزوی مرگ من را دارند. هر کار میکنم خوشحال نیستند.
پرسیدم: چند سال داری؟
گفت: ۲۵-۲۶ سال.
پرسیدم: فکر میکنی که چرا اینگونه با تو رفتار میکنند؟
گفت: نمیدانم. من آنها را خیلی دوست دارم ولی آنها مرا دوست ندارند.
پرسیدم: ازدواج کردهای؟
یک دفعه انگار که آب سردی رویش ریخته باشند، دور دستها را نگاه کرد و گفت: بله، وقتی که ۱۹ سالم بود، شوهرم دادند.
-ازدواج کردی یا شوهرت دادند؟
-شوهرم دادند؛ بعد جدا شدم.
-چرا جدا شدی؟
-من را میزد. خیلی به من سخت میگرفت.
به او گفتم همه چنین اختلافاتی در زندگی دارند. چرا جدا شدی؟
گفت: مشکل اعتیاد داشت ولی با اینحال آقای معظمی، نمیخواستم جدا بشوم، دوستش داشتم. میخواستم کمکش کنم. میخواستم با او باشم. با کم و زیادش میساختم.
با تعجب نسبت به این همه گذشت و انعطاف، از او پرسیدم: پس چرا نماندی؟
گفت: آقای معظمی، دریغ از اینکه یکبار دست مرا بگیرد. حتی در عروسی دست مرا نگرفت. دریغ از اینکه یکبار به من بگوید که تو را دوست دارم. دریغ از اینکه پشت من بایستد و به من امید بدهد. همیشه تنها بودم، هر کار میکردم، پاداشی نبود. کسی نبود از من تشکر کند، کسی نبود مرا نوازش کند، به من بگوید من تو را دوست دارم. دست به سرم بکشد، موهایم را نوازش کند…
و همینطور اشکهایش از چشمهایش جاری بود؛ انگار تازه دیروز این اتفاقها برایش افتاده، انگار همین الان در آن صحنه است.
متأسف میشوم و از او دعوت میکنم لیوان آبی بنوشد تا کمی آرام شود.
پدر و مادر این دختر خانم، به شدت او را کنترل میکنند. چون طبق عرف امروز جامعه، او یک بیوه است. طعمهی خوبی است. هر کسی میتواند به طرف او دست دراز کند. انگار نه انگار که او خودش یک انسان است، اقتدار دارد و میتواند تصمیم بگیرد! انگار نه انگار که منِ پدر و مادر او را شوهر دادهام، بدونِ آنکه تحقیق کنم! آنقدر سن او کم بوده که نتوانسته تشخیص بدهد که به حرف پدر و مادرش گوش کند یا نه! این کار را انجام بدهد یا ندهد! با اینحال ایستادگی کرده است، با اینحال زندگی کرده است، با اینحال ساخته ولی پاداشی دریافت نکرده!
حالا آن دخترِ عزیزِ خانواده از نظرِ مادر و پدر یک وصله است، یک لکه است، یک معضل است!
چه کسی میآید یک دختر بیوه را بگیرد؟! خدایا خودت به ما شانسی بده، خدایا خودت به ما کمک کن!
درصورتیکه این شرایط میتواند بسیار بسیار طبیعی باشد. ما در عرف و قانون و شرع، طلاق داریم.
طلاق، نه برای اینکه هر کسی به مسئلهای برخورد، جدا شود، بلکه برای آنکه وقتی مسئلهای قابل حل نیست، با نظرِ صاحبنظران، اگر آنها جدا شوند و دو زندگی جداگانه تشکیل دهند. چرا ما این موضوع را پیچیده و ناموسی میکنیم؟!
چرا این زندگی را اینقدر دشوار میکنیم؟!
پدر و مادر فکر میکنند که لکهی ننگی در خانهشان است. نمیداند چه کند!
با چه کسی مشورت کند!
اسیر باورها و فرهنگِ ناباور قدیمیاش میخواهد که دخترش را له کند.
آن مادر راست میگوید که کاش دخترش بمیرد!
چون اگر بمیرد، مسئلهی مادر حل شده است.
چون آن مادر بلد نیست مسئلهاش را حل کند، آرزوی مرگِ بچهاش را دارد. بچهای که الان نیاز بیشتری به توجه دارد.
و شاید به خاطرِ نیازِ بیشتر به توجه و محبت، رفتارهایی نشان دهد که خیلی هم پسندیده نباشد. درکش کنید. کمکش کنید.
به او شرح دادم که:
دخترم شما اکنون ۲۵ ساله هستی. و از سن ۱۸ سالگی، قانون شما را به عنوان انسان مستقل میشناسد (نه به معنای کسی که هر کار که خواست بتواند انجام دهد) بلکه انسانی که قوهی تشخیص دارد، میتواند تصمیم بگیرد، رأی بدهد، ماشین بخرد، ملک بخرد. دادگاه برود، ازدواج کند و…
قانون برای شما این همه توانمندی قائل شده است.
چرا هنوز میخواهی تکیه کنی؟!
چرا هنوز فکر میکنی دیگران باید بد و خوب تو را تعیین کنند؟!
خودت راجع به خودت چه فکر و احساسی داری؟ این مهمتر است.
برایش شرح دادم که شما دچار یک مشکلی شدی، مثل هر انسان دیگری که ممکن است سردرد، پادرد یا کمر درد بگیرد یا سرما بخورد! کسی او را دعوا نمیکند. اتفاقا به او کمک میکنند که مسئلهاش را حل کند.
یک نفر در چاله افتاده، دست و پایش شکسته…
ما با او چه میکنیم؟!
او را نصیحت میکنیم؟!
او را دعوای میکنیم؟!
او را میزنیم که چرا در چاله افتادی؟!
یا به او کمک میکنیم!
باور کنید که شکستنِ دست و پای روح خیلی سختتر و دردناکتر است.
اگر پایت بشکند، ده نفر با گل و شیرینی به عیادتت میآیند، نوازشت میکنند؛ آنقدر کمکت میکنند تا زودتر سلامتیت بازگردد. دکترها و متخصصین هم میتوانند به تو کمک کنند. چون آن را میبینند.
دردِ روحی چطور؟
آن هم خودش معضلی است.
من چون روحم درد میکند و روانم پریشان شده، حتما آدمِ مقبولی نیستم. اگر بگویم افسرده و دلسرد و پرخاشگر شدم، بعدها لکهای بر روی من میافتد و کسی حاضر نیست با من مشورت، زندگی یا ازدواج کند. پس مجبورم این موضوع را پنهان کنم و به کسی نمیگویم.
حتی از خودم هم پنهان میکنم! که این از همه بدتر است.
اگر کسی طلاق گرفته (چه مرد و چه زن)، اگر کسی پدر یا مادر ندارد و یتیم است، به این افراد که نباید دشنام بدهیم!
اگر بچهای بیپدر و مادر است، پس ما موظف هستیم به چنین افرادی بیشتر رسیدگی کنیم.
ما باید مسئولتپذیرتر باشیم!
اگر کسی از موضوعی رنج میبرد، اگر میتوانیم و شرافتِ انسانی داریم (که داریم) باید تحریک به خدمت شویم، دستش را بگیریم، دردش را کم کنیم. نه اینکه دردش را شدیدتر کنیم. دردش را پتکی کنیم و بر سرش بکوبیم!
در جامعهی با ذکاوت و فهمیده اگر به انسانی کمک کنی، نه تنها دیگر مزاحم نخواهد بود بلکه مولّد خواهد بود و استعدادها و توانایی خود را به جامعه میآورد و جامعه به جامعهی بهتری تبدیل خواهد شد.
امروز نوبت دیگریست و فردا نوبت خودِ ما خواهد بود.
کمک میکنم.
دستِ همدیگر را میگیریم.
با فشار آوردن و له کردن و تحقیر کردن، تنها یک پاسخ میگیریم: مریضهای بیشتر، مشکلات بیشتر، مسائل پیچیدهتر.
به دو دلیل:
هم فرصتِ اصلاح او را از دست دادهایم و هم مسئله روی مسئله قبلی گذاشتهایم.
اگر جوانی کاری میکند که من نمیپسندم یا کارش به نفع خودش یا جامعه نیست. اگر او را تحقیر کنیم یا له کنیم یا غرور شخصیاش را جلوی دیگران خرد کنیم، حتی اگر بزهکار باشد، آیا فکر میکنید که مسئلهی او حل میشود؟نه! تازه از درون دلیلی مییابد و میگوید این حقِ این آدمهای پستفطرت و مزاحم است که من سرشان کلاه بگذارم یا مال آنها را بخورم!
بزهکار را بزهکارتر میکنید. اگر بزهکاری با تحقیر و تهدید و شماتت کاری را انجام نداد، به معنای موفقیت ما نیست. او از ترس کاری را انجام نداده، و به محضی که فرصتی پیدا کند تمام خشمش را سر شما خالی خواهد کرد.
وقتی موفق خواهیم بود که دلایل روانیِ بزه را از جوانانمان بگیریم.
وقتی دختری را که مطلقه شده، اینقدر کنترل میکنید که انگار یک گوشت لخمی در خیابان است و طعمهی هر سگ و گربهای میشود، وقتی چنین احساسی به او دارید، در واقع او را به سمتی هل میدهید که چنین باشد.
اگر میخواهیم جلوی خطا را بگیریم، راهش خیلی ساده است:
آموزش بدهیم، دوستشان داشته باشیم، به آنها کمک کنیم که احترامشان بالا برود. نه تنها در مورد انسانهای عادی، حتی بزهکاران یا بدترین آدمها. حتی اگز انسانی قاتل است و اعدام میشود، قاضی، مجری قانون و همه باید به او بگویند که ما همه تو را دوست داریم اما قانون حکم کرده که مجازات این کار تو این است. اما متأسفیم برایت. کاش میتوانستیم فرصتی به تو بدهیم که خودت را تصحیح کنی. او را به باور برسانیم. بگذاریم در لحظه آخر بداند که کارش بد بوده نه خودش. بداند که دوستش داریم. اگر او هم مثل ما مربی و پدر و مادر خوبی داشت و آموزش دیده بود، اینطور نمیشد.
یاد بگیریم، تمرین کنیم و بپذیریم. دردِ روانی صد بار دردش بیشتر از درد جسمی است، به خصوص وقتی که از دیدهها پنهان است؛ و بدتر پنهان از دیدهی خود ما. اگر درد روانی دارید، اگر روحتان پریشان و نابسامان شده، خجالت نکشید. با کسی که صاحبنظر یا مورد اعتماد شماست، مشورت کنید. گفتن موضوع شما را سبک میکند. و یاد بگیرید که انسانها را به خاطر گذشتهشان تحقیر نکنید و آنها را به جهت منفی هل ندهید. اگر میتوانیم باری از بارشان برداریم و اگر نمیتوانیم دستِکم سکوت کنیم.
دانلود آموزشهای «محمود معظمی»
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.