اثبات خود به دیگران!
در یکی از جلسات برای بیماران مبتلا به بیماریهای خاص که توسط دو نفر از دوستانِ پزشکِ من برگزار شده بود، سخنرانی میکردم. در این جلسات، افراد با مشکلاتی که دارند، میآیند و به آنها کمک میکنیم تا در کنارِ درمانِ بیماریِ جسمی، با کمک بیمار، ریشههای روانیِ بیماریشان را هم که ناشی از استرس هم هست، خشک کنند.
داستانی که میخواهم تعریف کنم، داستان خانمی است که برای اولین بار در این جلسه حاضر شده بود و متوجه شدم که دائماً مضطرب است و گریه میکند. بعد از مدتی که گذشت و کمی آرام شد، از او پرسیدم: خانم، مشکلِ شما چیست؟ دوست دارید که برای بقیه دوستان بگویید؟
گفت: آقای معظمی، من الان ۴۳ سال دارم. یک زن بسیار موفق هستم و شرکت بسیار موفقی دارم. با داشتن همسرو فرزند، درس خواندم . همسر و فرزندان بسیار خوبی دارم. از لحاظ مالی، وضعیت بسیار خوبی دارم. خانوادهی محترمی داریم ولی گیجم.
به ایشان گفتم: خانم، آخرِ این جلسه، شما جواب مسئلهتان را میگیرید و خوشحال از این سالن بیرون میروید.
با ناباوری به من نگاه کرد و انگار که من درکش نکرده باشم، مرا نگریست. نفس عمیقی کشید و گفت: مطمئن نیستم!
گفتم: ولی من مطمئنم. از همین لحظه حال شما بهتر میشود و احساس بهتری دارید.
هر یک از شرکتکنندگان شروع به صحبت کردند؛ تا نوبت به ایشان رسید.
در خلال صحبتهایش از کارهایی که کرده بود حرف میزد، حواسم به این بود که از لابهلای حرفهایش بفهمم انگیزهی کارهایی که کرده، چه بوده. برای چه اینقدر تلاش کرده و چه چیزی را میخواسته ثابت کند!
یک موقع شما کار و پیشرفت میکنید که زندگیتان بهتر شود. خب این خانم که این همه مسیر را طی کرده و موفق هم شده پس چرا خوشحال نیست؟! تا این که گفت دکترها غدهای در سینهی من تشخیص دادهاند و مرا جراحی کردهاند و در بیمارستان بودم و مادرم به دیدارم نیامد. به خانه رفتم و بستری شدم. به مادرم زنگ زدم و گفتم «همه به دیدنِ من آمدند الّا شما.» مادرم گفت من کار داشتم و عذر و بهانه آورد. بعد مادرم از من پرسید دخترت(که میشد نوهی مادرم) خانه است؟ گفتم «نه». مادرم گفت پس من این همه راه را بیایم که فقط تو را ببینم؟ از این حرفِ مادرم خیلی دردم گرفت.
انگار که نوری در تاریکی برسد، ذهنِ من ناگهان بیدار شد. حرفهای این خانم که تمام شد، گفتم «خانم شما درس نخواندید که به مادرتان چیزی را ثابت کنید؟»
گفت: بله. درس خواندم، همیشه در درس و کارم درخشیدم که مادرم از من تقدیر کند. یک بار به من «آفرین» بگوید.
پرسیدم: خوب چرا نمیگوید؟
گفت: مادرم در خانوادهای بزرگ شده که مثل شاهزادهها با او رفتار کردهاند و هیچوقت پدرش او را در آغوش نگرفته و هیچوقت به او محبت نکردهاند. او هم همین رفتار را با ما میکند.و ایشان به رابطهی من و پدرم حسادت میکند! وقتی پدرم مرا در آغوش میگیرد و میبوسد و محبت میکند، ایشان ناراحت میشود!
گفتم: خوب! نکته را گرفتید؟
پرسید: کدام نکته را؟
گفتم: شما الان ۴۳ سال دارید. تقریبا ۴۰ سال است که تلاش میکنید توجه مادرتان را به خود جلب کنید!
ناگهان انگار که برق او را گرفته باشد، گفت «همینطور است».
گفتم: و در این راه موفق نبودهاید.
گفت: بله، اصلا موفق نبودم.
گفتم: شما این موفقیتها را کسب کردهاید اما خوشحال نیستید. برای این که به نتیجه نرسیدهاید. نتیجهای که به دنبالش بودهاید این بوده که مادرتان به شما آفرین بگوید. این کارها را نکردهاید که موفق باشید که خوشحال باشید و مفید باشید و در جامعه سهمی داشته باشید. اکثرِ این کارها برای این بوده که توجه مادرتان را جلب کنید.
گفت: همینطور است. آیا این توقع زیادی است؟
گفتم: خیر. توقع بسیار بهجایی است که فرزند از مادرش داشته باشد. اما مادرِ شما یک آدمِ فلج روانی است. یک آدم مستأصلی است که خودش لنگ محبت است. او محبت ندیده؛ چطور به شما محبت کند؟ نه این که با شما لج باشد.
گفت: یعنی ایشان هیچ تقصیری ندارد؟
گفتم: چرا ایشان مسبّب هست ولی یادتان باشد این شما هستید که در سن ۴۳ سالگی هنوز منتظرِ محبت او هستید.
گفت: ولی باید بگوید.
گفتم: اصلا فرض کنید او مُرده است. چه میخواهید بگویید؟ تصمیم بگیرید. رشتهی زندگی را در دست بگیرید. شما از شدت اضطراب و استرس مبتلا به سرطان شدهاید. مسائلی که نتوانستهاید حل کنید چندین سال روی بدنتان فشار آورده و کنترل را از مدار خارج کردهاید.
من پزشک نیستم ولی علم ثابت کرده است که گاهی بیماریهای خاص، ریشه در روانِ ما دارد.
این استرس و فشارِ روحی و این حس پوچی برای این است که این حانم با خودش میگوید: این همه دویدم. که چه بشود؟!
پدربزرگ و مادربزرگِ این خانم، نه فقط مادر او، بلکه او را هم کنترل میکردند. چطور؟
آنها فکر میکردند که نباید فرزندشان را لوس کنند. فکر میکردند که اگر به او محبت کنند لوس میشود. این بچه با این کمبود بزرگ شده و خودش هم مادر شده. از یک طرف دوست دارد محبت کند اما بلد نیست چطور ابراز محبت کند. خودش مستأصل است و مثل کودک نیاز به محبت دارد. به همین جهت هم متأسفانه نسبت به فرزندش حسودی میکند. و این مادر، چیزی را که یادگرفته، به دخترش منتقل میکند. این دختر خانم باهوش و موفق، توسط دو سه نسل قبل از خودش اداره میشود.
حواسمان باشد که چه کسی دارد ما را اداره میکند. هنوز پدر و مادرهایمان در سر و ذهنِ ما هستند؟ بله هستند. هنوز آنها بر ما تأثیر میگذارند.
دانلود سمینار «هدف»
ما میتوانیم!
به شرطی که بفهمیم کجای کاریم و تحت تأثیر چه افکاری هستیم.
عمرتان را برای اثبات خودتان هدر نکنید.
شما هستید! اثبات از این بالاتر نداریم.
دلیلی ندارد اثبات کنید که «خوبید».
معلوم است که خوبید.
کاری را انجام دهید که برای آن ساخته شدهاید. کاری را انجام دهید که ارزش ایجاد کند.
بینِ مفید و مهم بودن، همیشه مفید بودن را انتخاب کنید. مهم بودن در دلِ مفیدبودن هم هست. در مهم بودن فقط میخواهید اثبات کنید که «من هم هستم». معلوم است که هستید!
پدر و مادرها توجه کنید که:
رفتارهای شما چگونه میتواند به زندگیِ فرزندانتان خط بدهد. چطور میتواند آنها را دچار احساس بیهودگی و خُردشدن و سقوط و ناخوشبختی کند. و سب شود که فرزندِ شما مدام بخواهد خودش را اثبات کند. به چه کسی اثبات کند؟!
تشویق و حمایت کنید و به فرزند و همسر و دوستتان مهر بورزید.. مِهر را شرط نکنید. محبت کنید. به هر رفتارِ زیبایی پاداش بدهید؛ ولی مِهر را قطع نکنید. مِهر و محبت در جای خودش هست و جزئی از وجودِ شماست. چنان که خورشید برای همه کس خورشید است. چه پادشاه و چه گدا در سایهی خورشید، نور میگیرند.
از این داستان بیاموزیم و ببینیم که:
خوشبختی و ناخوشبختی چگونه تعریف و استعدادها چگونه در جهت نادرست هدایت میشود. البته خودِ این سختیها آدم را میسازد ولی ما میتوانیم خیلی سادهتر به موفقیت برسیم. لزومی ندارد چیزی را بشکنیم.
میتوانیم از راههای بهتری هدایت و تشویق کنیم.
درست تربیت کنیم. و برای این کار باید آموزش ببینیم و خودمان آزاد شویم.
ابتدا باید از قید و بندِ رفتارهای گذشته آزاد شده و مستقل شویم. به عبارت دیگر باید تولدِ دیگری داشته باشیم. یادبگیریم خودمان را دوباره متولد کنیم و این بار به پدر و مادر به عنوان افرادی در نظر گرفته شوند که به ما خدمت کرده و ما را بزرگ کردهاند. نه این که همچنان خودمان را کودک و آنها را بزرگتر ببینیم. در این تعریفِ دوبارهی پدرو مادری است که ما میآموزیم کارهایی انجام دهیم که دوست داریم. نه کاری که خود را به دیگران اثبات کنیم!
دانلود آموزشهای «محمود معظمی»
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.